گربه ها   خروسها

 

در روزگار قدیم در افریقا خروسها بر گربه ها حکومت میکردند. گربه ها از صبح تا شب کار میکردند و شب هرچه جمع کرده بودند پیش خروس میبردند. خروس بزرگ فربه شاه گربه ها بود.

 

خروسها غذای مورچه را خیلی دوست داشتند. هر گربه ای کیسه ای بگردنش آویزان کرده، مورچه ها را گرفته، در آن انداخته و شب برای " خروس شاه" میبرد.

 

گربه ها از این کار راضی نبودند. میخواستند شاه نداشته باشند تا بتوانند غذائی را که با زحمت فراوان بدست میآورند مال خودشان باشد. اما جرات نمیکردند در این مورد حرفی بزنند.

 

خروسها به گربه ها گفته بودند که تاج سر آنها از آتش است و هرکس از  فرمان آنها سرپیچی کند او را با آن آتش خواهند سوزاند.

گربه ها این را باور کرده و صبح تا شب برای خروسها کار میکردند.

 

یک شب در خانه گربه ها آتش اجاق خاموش شد. یکی از گربه ها بچه اش را فرستاد تا از خانه خروس کمی آتش بیاورد. وقتی بچه گربه بخانه خروس رسید دید که خروس از بس مورچه خورده شکمش باد کرده و خوابش برده. ترسید که او را بیدار کند. دست خالی به خانه برگشته و آنچه را دیده بود برای مادرش تعریف کرد.

مادرش گفت:

- نمیدانستم این قدر بیعرضه ای! حالا با من بیا تا نشانت بدهم که چگونه

  میتوان از تاج خروس آتش بیاوری.

 و سپس همراه بچه بطرف خانه خروس براه افتاد.    

خروس هنوز در خواب بود. گربه هرچه علف خشک را به تاج خروس مالید علف آتش نگرفت. او با ترس و لرز علف را به طرف تاج خروس برد و آهسته بآن مالید. با شگفتی دید که علف آتش نگرفت. آنگاه

دست خود را به تاج خروس زد. دید که تاج نه تنها اتشین نبود، بلکه سرد سرد هم بود. تاج فقط رنگش قرمز بود.

 

گربه فهمید که خروس تا آن موقع به آنها دروغ گفته. سپس نزد گربه های دیگر رفته و با خوشحالی آنان را هم خبر کرد. از آنروز ببعد دیگر گربه ها برای خروسها کار نکردند.

 

خروس شاه اول عصبانی شد و گفت که خانه همه گربه ها را میسوزاند.

اما گربه ها گفتند :

- تاج و آز آتش نیست، تنها رنگش قرمز است. ما شب که تو خواب بودی به آن دست کشیدیم. تو دروغگوئی!

شاه خروس که دید دروغش آشکار شده پا به فرار گذاشته و هنوز که هنوز است وقتی خروسی گربه ای را میبیند از او فرار میکند.